اگر تشیّع و حقّانیّت آن را صرفا در اظهار بغض و کینه،نسبت به چند شخصیّت تاریخی به نام خلیفه و ...،و نیز اظهار محبّت به چند شخصیّت مذهبی به نام معصوم و امام منحصر کنیم،البتّه در این صورت،حتّی سلطهء مغول را بر بغداد و سرنگونی حکومت عباسی و نیز سقوط خلافت عثمانی را به دست صلیبی ها،باید پیروزی شیعه به شمار آوریم.اما اگر تشیّع را مکتبی می دانیم که دارای هدفهای انسانی و آرمانهای اجتماعی و طرح زندگی مادّی و معنوی و تشکیل جامعه و طبقات و حکومت و تعلیم و تربیت و روابط طبقاتی خاصّ،در آن صورت،ملاک های ارزیابی،به کلّی فرق خواهد کرد:آن وقت،هر عملی که به تحقّق این هدفهای معیّن و متعالی در جامعه از نظر فکری و اجتماعی کمک کند و هر رژیمی که به این طرح ها نزدیک تر باشد،به تشیّع راستین نزدیک تر و هرچه بدان ربطی نداشته باشد یا در جهت ضدّ آن باشد،ضدّ شیعی است.
من آن دانشمند یهودی الاصل مادّیگرای کمونیست را که تمام عمرش را علیه جاهلیّت فاشیسم هیتلر و دیکتاتوری استالین و استعمار نظامی ارتش سرّی فرانسه،برای دفاع از مردم اسیر الجزایر و جلّادی های صهیونیسم در قتل عام مردم فلسطین،در مبارزه و خطر و فرار و آوارگی زیست و سالها با قدرت قلم و شخصیت علمی اش از آزادی مسلمانان الجزایر و فلسطین در برابر فرانسهء مسیحی و اسرائیل یهودی،دفاع های مردانه کرد و جانش را به خطر انداخت،از فلان آخوندی که هرچه فتوا داده است،در راه تفرقهء مسلمین بوده و کوچکترین عکس العملی بر علیه جنایات صهیونیسم و ...نشان نداده است،ترجیح می دهم.
آخوندهائی که تشیّع را به صورت یک «عقدهء روانی» درآورده اند که تمام هدفش،به دست آوردن فرصتی برای سبّ و لعن و یا مدح و منقبت است؛حتی اگر این فرصت و آزادی را با شمشیر مغول و کمک صهیونیست ها و همدستی صلیبی ها و صفویّه به دست آورده باشند.
من علت تمام این بدبختی و این روح ذلّت پذیری را در دو چیز می دانم:یکی تقیّه در برابر حاکم و دیگری،ریاکاری در برابر عوام.پس آن مجال ظهور حقیقت کجاست؟
ادامه دارد...